معنی پایه و ریشه

حل جدول

پایه و ریشه

بنیاد, اس.


ریشه و پایه انگلیسی

بیس


ریشه ها و پایه ها

ریشه بخشی از گیاه است که معمولاً زیر خاک قرار دارد و گیاه با آن، آب و مواد معدنی را جذب می‌کند. ریشه سه کار اصلی دارد: نگاه داشتن گیاه در خاک، جذب آب و مواد معدنی، تولید هورمون. ریشه‌ها متناسب با نوع گیاه و محیط در سطح خاک پخش شده یا به اعماق خاک فرومی‌روند. ریشه‌ها ممکن است در هوا یا در آب وجود داشته باشند. ریشه‌های گیاه به کمک (تارهای کشنده) که مانند مو هستند اب و دیگر مواد را می‌گیرد تا آن‌ها را به برگ و ساقه برساند. ریشه مهم‌ترین قسمت گیاه است و گیاهان بدون ان نمی‌توانند حتی اندکی رشد کنند. بعضی ریشه‌ها مثل هویج و تربچه خوراکی‌اند.


اصل و ریشه

بن ، بیخ ، اساس، ، بنیاد، بیخ، پایه، جوهر، ذات

لغت نامه دهخدا

ریشه ریشه

ریشه ریشه. [ش َ / ش ِ ش َ / ش ِ] (ص مرکب) پوشیده شده از ریشه ها. (ازناظم الاطباء). ریش ریش. پرریشه. هر چیزی با ریشه ٔ فراوان از او آویخته. || به قسمتهای کوچک ازهم جدا شده به درازا. (یادداشت مؤلف):
آویخته نانهای ریشه ریشه
مانند درخت دعاروا را.
سوزنی.
دو رخ چون جوز هندی ریشه ریشه
چو حنظل هریکی زهری به شیشه.
نظامی.
- ریشه ریشه شدن، دریده شدن. (ناظم الاطباء). پاره پاره شدن. (آنندراج):
با عقل گشتم همسفر یک کوچه راه از بیکسی
شد ریشه ریشه دامنم از خاراستدلالها.
صائب تبریزی (از آنندراج).
- ریشه ریشه کردن، دریدن. چاک کردن. پاره پاره کردن. (آنندراج).
- || به صورت تارهای موازی درآوردن (نخ و یا گوشت و نظایر آن). (فرهنگ فارسی معین):
دهان عشق فشاند آن قدر به دندانم
که ریشه ریشه چو مسواک کرده اند مرا.
رایج (از آنندراج).


پایه پایه

پایه پایه. [ی َ / ی ِ ی َ / ی ِ] (ق مرکب) پلّه پلّه. اندک اندک. تدریجاً:
چو خواهی کسی راهمی کرد مه
بزرگیش جز پایه پایه مده.
اسدی.
در تأنی گوید ای عجول خام
پایه پایه برتوان رفتن ببام.
مولوی.


ریشه

ریشه. [ش َ/ ش ِ] (اِ) طراز و تارهای پنبه ای و ابریشمین و جز آن که از چیزی آویزان باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان). || طره ٔ دستار. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). آنچه از تار بی پود گذارند در جانب جامه زینت را: ریشه ٔ گلیم. ریشه ٔ کلاغی. ریشه ٔ دستمال. آنچه رشته رشته و تارتار آویزداز کار فرش و جز آن زینت را. شمله ٔ دستار. علاقه ٔ دستار. فش دستار. دنبوقه ٔ دستار. (یادداشت مؤلف). کناره ٔ بعضی چیزها که رشته رشته آویخته باشند: ریشه ٔ ردا. ریشه ٔ مقنعه. ریشه ٔ دستار. (آنندراج):
تاتو آن خیش ببستی پسر اندر پسرا
بردلم گشت فزون از عدد ریشه ش ریش.
کسایی.
دارم بسی ز ریشه ٔ پوشی خیالها
یابم ز عقد طره ٔ دستار حالها.
نظام قاری.
آنکه دستار طلادوز علم گردانید
کرد چون ریشه پریشان من سرگردان را.
نظام قاری.
درشده ریشه دید به والا غداد مشک
از سر گرفت دل هوس زلف و خال دوست.
نظام قاری.
کرده در کار علم رفاف کار قرمزی
ریشه ٔ نعلک زده نعلم در آتش می کند.
نظام قاری.
- ریشه ٔ دستار، طره ٔ دستار. (از ناظم الاطباء). علاقه ٔ دستار که آن را در عرف هند طره گویند. (آنندراج):
آویخته چون ریشه ٔ دستارچه ٔ سبز
سیمین گرهی بر سر هر ریشه ٔ دستار.
منوچهری.
تخت خاقان به گوشه ٔ بالش
تاج قیصر به ریشه ٔ دستار.
انوری (از آنندراج).
- ریشه ٔ سبحانیه، کسوتی مر مرشدان را که بر سر بندند. (ناظم الاطباء).
- ریشه ٔ ناخن، آنچه بعد از چیدن ناخن در کنار جای ماند و آزار دهد در عرف هند کور گویند. (آنندراج):
مشکل که ولی زاده اذیت نرساند
یارب که برافتد ز جهان ریشه ٔ ناخن.
محسن تأثیر (از آنندراج).
|| نوارگونه با رشته و تارهای آویخته ٔ جدابافته که بر کنار جامه دوزند برای زینت. (یادداشت مؤلف). || هر یک از تارهای گوشت. قسمتهای گوشت به درازا که طبعاً از آن خردتر نباشد. (یادداشت مؤلف). || زلف. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). || موی در اندام آدمی. || لیف و تارهای انبه. || الیاف خرمابن.. || دستک درخت انگور. || پلک چشم. (ناظم الاطباء). اما استوار نمی نماید. || هر چیز تافته شده مانند پلیته ٔ چراغ و فتیله ٔ توپ. (ناظم الاطباء). || بیخ هر چیز. (ناظم الاطباء). بیخ. اصل. بن. در یونانی «ریزا».
- امثال:
ریشه ٔ بیداد بر خاکستر است.
- ریشه ٔ دندان، بن آن. ثاهه. (یادداشت مؤلف).
- ریشه ٔ کلمه، ماده ٔ آن. (از یادداشت مؤلف).
|| جزر در حساب. (از لغات فرهنگستان). جزر در ریاضی.
- ریشه ٔ سوم، کعب (در حساب).
|| آن جزء از درخت که در زیر خاک می باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان). ریشه ٔ درخت. (انجمن آرا). بیخ درخت. (از شرفنامه ٔ منیری) (از غیاث اللغات). عروق اشجار و نباتات که در زمین باشد و گاهی بر بیخ اشجار اطلاق کنند. (از آنندراج). عرق. بیخ. اردمه. آن قسمت از نبات که به شعب خرد و درشت در زیر زمین باشد. (یادداشت مؤلف). ریشه اولین عضوی است که از دانه خارج می شود و به سمت مرکز زمین متوجه می گردد و انتهای آن از دیگر قسمتها متورم و تیره می باشد و کلاهک نامیده می شود. در بالای کلاهک ناحیه ٔ صافی وجود دارد که سلولهای مولد ریشه در منتهی الیه آن قرار گرفته و نمو طولی ریشه و کلاهک بوسیله ٔ همین سلولهاست از این رو اگر انتهای ریشه را قطع کنند رشد و نمو آن نیز قطع می گردد. (از گیاه شناسی ثابتی ص 208):
تا برون ریشه ٔ گیا بینی
ز اندرون ریش ده کیا منگر.
خاقانی.
ای برادر تو همان اندیشه ای
مابقی تو استخوان و ریشه ای.
مولوی.
تا ریشه در آب است امید ثمری هست.
عرفی شیرازی.
در گیاه شناسی ثابتی برای ریشه اقسام زیر آمده:ریشه ٔ اصلی، ریشه ٔ افشان، ریشه ٔ اولیه، ریشه ٔ برگ مانند، ریشه ٔ تکمه ای، ریشه ٔ تنفس کننده، ریشه جانبی، ریشه ٔ منظم، ریشه ٔ جوانه دار، ریشه ٔ فرعی، ریشه ٔ مرکب، ریشه ٔ مکینه، ریشه ٔ نابجا. رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 162 تا 172 و برای شرح هر یک از آنها رجوع به فهرست لغات همان کتاب شود.
- از ریشه برآوردن، از بیخ برکندن. (از یادداشت مؤلف).
- بی ریشه، بی اصل.
- ریشه ٔ آلیسا، در تداول عامه، مصحف ریشه ایرسا. بیخ ایرسا. ریشه زنبق کبود. اصل سوسن آسمانجونی. ریشه ٔ زنبق. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب ریشه ٔایرسا شود.
- ریشه ٔ اراقیطون، ریشه ٔ باباآدم. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب ریشه ٔ باباآدم شود.
- ریشه انداختن، ریشه دوانیدن. رجوع به ترکیب ریشه دواندن شود.
- ریشه ٔ ایرسا؛ بیخ بنفشه. ریشه ٔ آلیسا. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب ریشه ٔ آلیسا شود.
- ریشه ٔ باباآدم، اصل اللوف. (ناظم الاطباء). ریشه ٔ اراقیطون. (یادداشت مؤلف). ریشه ٔ اریسا (باردان بزرگ). رجوع به باباآدم وترکیب ریشه ٔ اراقیطون شود.
- ریشه بُر، از آلات کشاورزی است. (یادداشت مؤلف).
- || بیخ بر. از بن برکننده.ریشه کن.
- ریشه بر شدن، از ریشه برآمدن. به کلی محو و نابود شدن. از میان رفتن.
- ریشه بستن، ریشه دوانیدن. استوار ساختن بیخ و ریشه. پابرجا گشتن:
نبندد ریشه نخل آرزو در خاک آزادی
به تاراج دمیدن داد همت حاصل ما را.
ناصرعلی (از آنندراج).
- ریشه بند کردن، ریشه بستن. (ازآنندراج). پابرجا شدن. استوار گشتن:
چو در حقه ٔ سیم گوهر نهند
درو همچو گوهر کند ریشه بند.
وحید (از آنندراج).
- ریشه ٔ بنفشه، ایرسا. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب ریشه ٔ ایرسا شود.
- ریشه پیچیدن بر چیزی، ریشه داشتن در چیزی. (آنندراج).بدو پیچیدن. جزٔبجزء بدو متصل شدن:
نپیچد بر دل کس ریشه ٔ شوق گرفتاری
چو نخلم تا گره وا می کنی سرتا به پا دامم.
بیدل (از آنندراج).
رجوع به ترکیب ریشه داشتن در چیزی شود.
- ریشه ٔ جوز، خولنجان. (ناظم الاطباء). از ادویه است. (یادداشت مؤلف).
- ریشه ٔ خردل، رفور. از تیره ٔ کروسیفر است و قسمت قابل مصرف آن سوش تازه، و ماده ٔ مؤثر آن کلوکز ید سولفوره است. (از کارآموزی داروسازی ص 181).
- ریشه داشتن در چیزی، ریشه بردن بر چیزی. (آنندراج). ریشه دار شدن. ریشه دوانیده شدن:
کی رود از خاطر آشفته ام سودای ناز
کز خط او ریشه دارد در دلم غوغای ناز.
بیدل (از آنندراج).
- ریشه دواندن یا دوانیدن، بیخ گرفتن. ریشه راندن. ریشه کردن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 179):
نهال همت طالب به عرش ریشه دواند
ولی چه سود که نخل سعادتش پست است.
طالب آملی (از آنندراج).
رجوع به ریشه کردن شود.
- ریشه راندن، ریشه دواندن. (آنندراج). ریشه کردن. ریشه دواندن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 589). بیخ زدن. بیخ گرفتن:
به احباب از شهره شهدی چشاند
که در کامشان چاشنی ریشه راند.
ظهوری (از آنندراج).
رجوع به مدخل ریشه کردن شود.
- ریشه شیرین، قسمی شیرین بیان در کرج. (یادداشت مؤلف). رجوع به شیرین بیان شود.
|| در شعر ذیل از فردوسی کلمه ٔ ریشه با توجه به اینکه در نسخه ای از شاهنامه «پشه » ضبط شده است، معنی سبک و ناچیز و کم وزن می دهد:
به دست وی اندر یکی ریشه ام
وزآن آفرینش پراندیشه ام.
(شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 306).

ریشه. [ش َ / ش ِ] (اِ) ریش و زخم.جراحت. || بیماری رشته و عرق مدنی. (ناظم الاطباء). به معنی رشته که مرضی است. (انجمن آرا) (آنندراج). نام مرضی است که آن را عرق بدنی گویند. (برهان). رجوع به رشته شود. || در اصطلاح جانورشناسی زایده هایی است در بدن روی قسمت تحتاتی. (از جانورشناسی عمومی ج 1 ص 248). رجوع به همان صفحه شود.


پایه

پایه. [ی َ / ی ِ] (اِ) هریک از طبقات چیزی که بر آن طبقات برروند یا فرودآیند چون طبقات نردبان و منبر و پلکان بام. مرقاه. پله. زینه. دَرَجه. هر مرتبه از زینه و پله ٔ منبر. پله ٔ نردبان. پاشیب. عتبه. پک.اُرچین. پغنه. تله: قلعه ای دیدم سخت بلندو نردبانپایه های بیحد و اندازه... امیرمحمد... رفتن گرفت سخت بجهد و چندپایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. (تاریخ بیهقی). امیر رضی اﷲ عنه [امیرمحمد] بر آن پایه نشسته بود در راه. (تاریخ بیهقی).
که خواند تخته ٔ عصیان تو که درنفتاد
ز تخت پنجه پایه بچاه پنجه باز.
سوزنی.
از آن گوشه ای دان فراخی بحر
وزین پایه ای اوج چرخ کبود.
اثیر اخسیکتی.
پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن اینجا طمع خام.
مولوی.
چون ز صد پایه دو پایه کم بود
بام را کوشنده نامحرم بود.
مولوی.
نردبانهائی است پنهان در جهان
پایه پایه تا عنان آسمان.
مولوی.
چون نهد بر پایه ٔ منبر ز بهر وعظ پای
آنکه چون کروبیان دارد بعصمت اشتهار.
ابن یمین (از جهانگیری).
|| هرچه بر آن چیزی بنا کنند و ترتیب دهند. اساس. بنیاد. بِناء. اصل عمارت. (رشیدی). مبناء. بنورَه. بنوری. پی. شالوده. شالده. بنیان. بن. بنگاه. آسال. انگاره. قاعده. مقعده:
ندانست کاین چرخ را پایه نیست
ستاره فراوان و ایزد یکیست.
فردوسی.
شاه سایه است و خلق چون پایه
پایه ٔ کژ کژ افتدش سایه.
سنائی.
فکر پایه ٔ عقل است. (جامعالتمثیل). || مجردی. ستون. شجب. رشیدی این معنی را مجازی میداند و گوید از آن جهت پایه را ستون گویند که آن اساس سقف است. (نقل بمعنی). || قائمه. پای ِ. تخت. هر یک از قوائم تخت و میز و نظائر آنها چنانکه پایه ٔ تخت، پایه ٔ صندلی، پایه ٔ میز، پایه ٔ خوان (طبق)، سه پایه، چهارپایه:
همه پایه ٔ تخت زرّ و بلور
نشستنگه شاه بهرام گور.
فردوسی.
همه پایه ٔ تخت زرین بلور
نشسته برو شاه با فر و زور.
فردوسی.
هواروشن از بارور بخت اوست
زمین پایه ٔ نامور تخت اوست.
فردوسی.
کمر بست و ایرانیان را بخواند
بر پایه ٔ تخت زرین نشاند.
فردوسی.
نهاده بطاق اندرون تخت زر
نشانده به هر پایه ای بر گهر.
فردوسی.
سر پایه ها [پایه های تخت] چون سر اژدها
ندانست کس گوهرش را بها.
فردوسی.
بدو گفت کای خسرو بافرین
ز تو شادمان تخت و تاج و نگین
زمین پایه ٔ تاج (؟) و تخت تو باد
فلک مایه ٔ زور و بخت تو باد.
فردوسی.
ز یاقوت مر تخت را پایه بود
که تخت کیان بود و پرمایه بود.
فردوسی.
ز پیلان و از پایه ٔ تخت عاج
ز اورنگ و ز یاره و طوق و تاج.
فردوسی.
بتخت سه پایه برآید بلند
دهد مر جهان را بگفتار پند.
فردوسی.
که خورشید روشن ز تاج منست
زمین پایه ٔ تخت عاج منست.
فردوسی.
چهل خوان زرین بپایه بسد
چنان کز در شهریاران سزد...
بمریم فرستاد [قیصر] و چندی گهر
یکی نغز طاوس کرده بزر.
فردوسی.
کرد از خوان و کاسه ای، کش نیست
دست کوته، چو پایه ٔ خوانم.
روحی ولوالجی.
|| اَصل. ریشه: پایه ٔ دندان، ریشه ٔ دندان. || درختی یا نهالی که بدان درختی دیگر پیوند کنند. اصله که بر آن پیوند کنند. درختی که بر آن از درخت دیگر پیوند کنند. اَصله: پایه ٔ آلبالو و محلب را پیوند گیلاس زنند. برای پیوند گیلاس بهترین پایه ها محلب است. || چوب یا زره گونه ای از چوب یا فلز برای راست نگاه داشتن و تربیت نهال بکار برند. || جا:
مرد را کو ز رزم بیمایه ست
دامن خیمه بهترین پایه ست.
سنائی.
|| بزبان گیلانی چوب را گویند. (رشیدی) (جهانگیری). و ظاهراً بر چوبی اطلاق شود که زدن را بکار آید. بلغت اهل گیلان چوب کتک زدن یعنی چوب تأدیب استاد و معلم وتحصیلدار. (برهان):
شنیدن از تو خوش است این عتاب بامزه را
که بار و پایه بزن بیله خل ملایزه را.
میرزاقلی میلی (از جهانگیری).
(در هجاء یکی از بزرگان گیلان).
|| پایاب:
جودی چنان رفیع ارکان
عمان چنان شگرف مایه
از گریه و آه آتشینم
گاهی سره است و گاه پایه.
فرالاوی.
|| پائین. دامنه. دامان، چنانکه در کوه پایه و پایه ٔ کوه: رسولان بازرسیدند و پیغامها بدادند امیر به تنگ رسیده بود و آنشب درپایه ٔ کوه فرود آمد. (تاریخ بیهقی). || تنه ٔ درخت. ساق. ساقه. نرد. برز. کنده. تاپالی. نون.بوز. || ساق گندم و جو و جز آن. || مدار فلک: ماه پایه، فلک قمر. ستاره پایه، مدارستاره. || اِشل و رتبه ٔ اداری. || زبون. (جهانگیری) و بیت ذیل را شاهد آورده است:
جوهر است انسان و چرخ او را عَرَض
جمله فرع و پایه اند و او غرض.
مولوی.
و معنی فرع و زبون بشهادت به این بیت درست نیست و چنانکه رشیدی هم متوجه شده کلمه در این بیت اگر مصحف نباشد بمعنی اساس و بنیان است. || ناسَره. زبون. (جهانگیری) (برهان). ضایع. (برهان). سقط. خوار.نبهره. نبهرج. مقابل سَرَه:
بل یکی پایه پشیز است که تا یافتمش
نه همی دوست ستاند ز من و نه عدوم.
ناصرخسرو.
|| فروریختن باران باشد در یکجا. (جهانگیری) (برهان):
سنگ بسیار ریخت بر یاران
همچو ژاله ز پایه ٔ باران.
حکیم آذری (از جهانگیری).
لکن این بیت صریح در ادّعای مزبور نیست. || اَرج. ارز. قدر. مرتبت. رُتبَت. رُتبَه. مرتَبَه. اندازه. دَرَجه. منصب.مقام. منزلت. حدّ. جایگاه. جاه. پایگاه. پایگه. زُلفی. مکانت. منزلت. مقدار. مَحل ّ:
ستاره شناسی گرانمایه بود
ابا او بدانش کرا پایه بود.
دقیقی.
بپیش من آورد چون دایه ای
که از مهر باشد ورا پایه ای.
فردوسی.
بدی را تو اندر جهان مایه ای
هم از بیرهان بدترین پایه ای.
فردوسی.
کزو مهربان تر ورا دایه نیست
ترا خود بمهر اندرون پایه نیست.
فردوسی.
ز گردان کسی مایه ٔ او نداشت
بجز پیلتن پایه ٔ او نداشت.
فردوسی.
کرا پادشاهی سزا بد بداد
کرا پایه بایست پایه نهاد.
فردوسی.
بسی سرخ یاقوت بد کش بها
ندانست کس پایه و منتها.
فردوسی.
کس اورا نپذرفت کش مایه بود
وگر در خرد برترین پایه بود.
فردوسی.
که نام بزرگی که آورد پیش
کرا بود ازآن برتران پایه بیش.
فردوسی.
که مرداس نام گرانمایه بود
بداد و دهش برترین پایه بود.
فردوسی.
سواران و اسبان پرمایه اند
ز گردنکشان برترین پایه اند.
فردوسی.
سکندر نه زین پایه دارد خرد
که از راه پیشینگان بگذرد.
فردوسی.
تو از من به هر پایه ای برتری
روان را بدانش همی پروری.
فردوسی.
ز گیتی هر آنکس که داناتر است
ورا پایه و مایه بالاتر است.
فردوسی.
همان گاو کش نام پرمایه بود
ز گاوان ورا برترین پایه بود.
فردوسی.
بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند مگر پایه و ارز خویش.
فردوسی.
بگویم اگر چند بی مایه ام
بدانش بر از کمترین پایه ام.
فردوسی.
بفعل ابلیس و صورت همچو آدم
بصد پایه ز اسب و گاو و خر کم.
ناصرخسرو.
چون بدانی حدود جفتیها
برتر آئی ز پایه ٔ حیوان.
ناصرخسرو.
بپایه برتر از گردنده گردون
بمال افزونتر از کسری و قارون.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چو او را پایه زیشان برتر آمد
تمامی را جهان دیگر آمد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
غرض من آن است که پایه ٔ این تاریخ بلند گردانم... چنانکه ذکر آن تا آخر روزگار باقی بماند. (تاریخ بیهقی). چون امیرالمؤمنین فرمود که بخدمت بیایم... تلطّفی دیگر باید نمود تا پرسیده آید که مرا در کدام پایه و درجه بدارد و این بتو راست آید. (تاریخ بیهقی). چون اریارقی آنجا بوده است و حشمتی بزرگ افتاد کسی می باید در پایه ٔ وی. (تاریخ بیهقی).
شه ارچه بپایه ز هرکس فزون
نشاید از اندازه رفتن برون.
اسدی.
یکی مهش هر روز نوچیز داد
جدا هر دمی پایه ای نیز داد.
اسدی.
کسی را مگردان چنان سرفراز
که نتوانی آورد از آن پایه باز.
اسدی.
چندان داری ز حسن و خوبی مایه
کز حور بهشت برتری صد پایه.
مسعودسعد.
برآئیم بر پایه ٔ مردمی
مر این ناکسان را بکس نشمریم.
ناصرخسرو.
بر پایه ٔ علمی برآی خوش خوش
بر خیره مکن برتری تمنا.
ناصرخسرو.
و ملک بنده را آن مرتبت و حشمت داده است که در دولت خداوند پایه ٔ هیچ کس از پایه ٔ بنده بلندتر نیست. (نوروزنامه).
بر پایه ٔ تو پای توهﱡم نسپرده
بر دامن تو دست معانی نرسیده.
انوری.
کس رااز افاضل جهان پایه و مایه ٔ مضاهات و مباهات او نبود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). بخت بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری تا بدین پایه برسیدی. (گلستان). هرکه در پیش سخن دیگران افتد تا پایه ٔ فضلش بدانند پایه ٔ جهلش معلوم کنند. (گلستان).
چنین مرتفع پایه جای تو نیست
گناه از من آمدخطای تو نیست.
سعدی.
دریغ آیدم با چنین مایه ای
که بینم ترا در چنین پایه ای.
سعدی.
هنر هر کجا افکند سایه ای
چو ظل ّ همایش دهد پایه ای
؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 297).
سر افسرور، آن خورشید آفاق
به پایه با سریر عرش همسان.
امیرخسرو.
نتوان بلندپایه پریدن چو بال نیست.
اوحدی.
حافظ از پادشهان پایه بخدمت طلبند
سعی نابرده چه امید عطا میداری.
حافظ.
بپایه ای نرسد شخص بی رکوب خطوب
بمایه ای نرسد مردبی خیال خطر.
قاآنی.
|| دَرَکَه، مقابل درجه:
برترین پایه مرا پایگه خدمت اوست
پایه ٔ خدمت او نیست مگر حبل متین
بدعا روز و شب آن پایه همی خواهد و بس
آنکه در قدر گذشته است ز ماه و پروین.
فرخی.
شیر پرزور نه از پایه ٔ خواریست به بند
سگ طمّاع نه از بهر عزیزیست به در.
سنائی.
ترکیب ها:
بلندپایه. بی پایه. پرپایه. پنج پایه. پیل پایه. تندیس پایه. چراغ پایه. چهارپایه. خوان پایه. دیگ پایه. سدپایه.سه پایه. (فردوسی). شالی پایه. کربش پایه. کوه پایه (فردوسی). نردبان پایه. و غیره. رجوع به این کلمه ها در ردیف خود شود.

مترادف و متضاد زبان فارسی

ریشه

اصل، بن، بنیاد، بیخ، پایه، رگه، جذر، رادیکال

گویش مازندرانی

رک و ریشه

رگ و ریشه – ته و توی قضیه


پایه

پایه چوب عمودی پرچین

فرهنگ فارسی هوشیار

ریشه

‎ قسمی از اندام گیاه که معمولا در زمین فرو رود و وظیفه اش جذب مواد معدنی و آب مورد احتیاج گیاه از زمین است و علاوه بر آن نبات را در محل خود مستقر میداند اصل بیخ، اصل هر چیز بیخ بن، هر یک از تارها و نخهایی که در حاشیه پارچه پرده چادر و مانند اینها آویخته است، اصل و بنیاد هر فعل و آن بر دو قسم است: یا ریشه حقیقی آن است که هیچگاه به تنهایی و باستقلال استعمال نمیشود جز آن که به صیغه فعلی در آید یا با کلمه دیگر ترکیب شود مثلا: ریشه حقیقی فعل گرفتن }} گیر {{ است که به صورتهای ذیل در آید: گیرا گیر گرفت و گیر دار و گیر دستگیره گیره گیرا بگیر. یا ریشه غیر حقیقی آنست که برخلاف ریشه حقیقی بتوان آنرا به تنهایی استعمال کرد مانند: ترس شتاب شکیب جنگ خواب که افعال ترسیدن شتافتن شکیفتن جنگیدن خوابیدن از آنها مشفق شده (قبفهی) .


پایه

پله، پایه میز، پایه صندلی، پی، بنیاد، مرتبه، درجه

فرهنگ معین

پایه

شالوده، اساس، رتبه، درجه، ستون چهارگوش و بلند، میله یا ستونی که چیزی روی آن قرار گیرد، جنسیت گیاه (یک پایه یا دو پایه). [خوانش: (یِ) [په.] (اِ.)]

معادل ابجد

پایه و ریشه

539

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری